فقط چتربازها می‌دانند چرا پرنده‌ها آواز می‌خوانند | وضعیت وینگ سوت در ایران

نیما اباذری، متولد ۱۳۶۱، ایرانگرد، جهانگرد، ماجراجو و خلبان وینگسوت در ایران است که تاکنون به بیش از ۱۵ کشور در ۴ قاره جهان سفرهایی ماجراجویانه داشته است.

شهرآرا نوشت: سبک زندگی او از شب‌مانی در جنگل‌های آفریقا گرفته تا غواصی در غارهای آبی مکزیک، همه و همه، برای پاسخ‌دادن به هیجان درونش بوده است. در این میان، پرواز با لباس بال‌دار (وینگسوت) برای او چیز دیگری است و از هیجان‌انگیزترین تجربه‌هایش به حساب می‌آید. خودش می‌گوید از کودکی عاشق سفر بوده و درباره جاهای مختلف زمین و اقوام و آداب و رسوم مناطق مختلف مطالعه می‌کرده تا زمانی که توانسته است شغلی داشته باشد و درآمدش را صرف سفر کند.
او تاکنون ۴۴۷‌پرش سقوط آزاد داشته که از این تعداد، ۱۰۳‌تایش با وینگسوت بوده است. اباذری درباره این رشته هیجان‌انگیز می‌گوید: «هنرجو ابتدا باید آموزش اولیه چتربازی را فرابگیرد. بعد که در این زمینه تجربه به دست آورد و به ۲۰۰‌پرش رسید، می‌تواند در دوره‌های وینگسوت شرکت کند و زیر نظر مربی آموزش ببیند. این ورزش می‌تواند چندنفره و در کنار همدیگر نیز انجام شود که به آموزش‌های خاص خودش نیاز دارد.»

وینگسوت به معنای لباس بال‌دار است. این لباس پارچه‌ای دولایه و از جنس نایلونی است که ۲‌قسمت ورودی هوا دارد. یک قسمت روی بال‌ها و دیگری روی دم قرار گرفته است. موقع پریدن، هوا از این ورودی‌ها داخل می‌شود. لباس باد می‌کند و تحت فشار قرار می‌گیرد. در حقیقت، می‌توان گفت شکل بال هوپیما را به خود می‌گیرد. وینگسوت رؤیای پرواز آدم‌ها را تحقق بخشیده است. با پوشیدن این لباس، می‌توان وسط آسمان به جلو حرکت کرد و با حالت‌های بدن و سر، مسیر را انتخاب کرد. بعد از رسیدن به ارتفاع مناسب نیز باید اول چتر نجات و بعد زیپ‌های بال و دم را باز کرد. سپس دست و پا را از لباس بیرون آورد و آماده مراحل فرود شد.
اباذری درباره وضعیت این ورزش در ایران می‌گوید: «متأسفانه در کشورمان مرکز چتربازی نداریم، ولی با تلاش‌هایی که از سوی چتربازها انجام شده است، امیدواریم اولین مرکز را در ایران تأسیس کنیم تا علاقه‌مندان این رشته مجبور نباشند برای آموزش به خارج از کشور بروند.»

او در یادداشت زیر درباره یکی از تجربه‌های وینگسوتش برای ما نوشته و لحظه‌به‌لحظه حال و هوای پروازش را ترسیم کرده است تا ما را در لذت صعود سهیم کند: بیش از یک هفته بود که به همراه چند هنرجوی ایرانی در یک مرکز چتربازی در شهر کلمنا که حدود صدوبیست‌کیلومتری شرق مسکو قرار دارد اقامت داشتیم. قرار بود برای آن هنرجویان، برنامه آموزش اولیه چتربازی داشته باشیم. هفته قبلش به آموزش و برگزاری دوره سپری شده بود و من فقط پرش‌های هنرجوها و دیگر چتربازان را نظاره می‌کردم، ولی خودم فرصت پرش نداشتم. از آخرین پرشم چند ماه گذشته بود. هرروز در کنار زمین پرش به آسمان نگاه می‌کردم و پرواز چترهای رنگارنگ را با پس‌زمینه ابرهای سفید در آسمان زیبای آبی نظاره‌گر بودم. روزهای آخر هفته بود و من لحظه‌شماری می‌کردم که مراحل آموزشی هنرجوها را زودتر به پایان برسانم تا هم خیالم از بابت آموزش آن‌ها راحت شود، هم کمی به خودم برسم و فرصتی برای پرش پیدا کنم.

بالأخره این انتظار به سر رسید و آموزش هنرجوها پایان یافت. آن روز هوا نیمه‌ابری بود و شرایط آب‌وهوایی یک پرش لذت‌بخش را نوید می‌داد. به محل تهیه بلیت پرش (مانیفست) رفتم و اسم خودم را برای پرش بعدی نوشتم. وینگسوتم را برداشتم و چترنجات را رویش نصب کردم و پوشیدم.
پس از بررسی مسیر پروازی و چک‌کردن نقشه هوایی منطقه، سوار هواپیما شدیم و پس از ۱۵‌دقیقه، به ارتفاع سیزده‌هزارپایی رسیدیم. من آخرین نفری بودم که از آن هواپیما بیرون می‌پریدم. جلو درب هواپیما ایستادم. برخورد هوای سرد را توی صورتم حس می‌کردم. یک... دو... سه... بیرون پریدم و بال‌هایم را باز کردم. در فاصله چهارکیلومتری شمال مرکز چتربازی، جنگل انبوهی با درختان بلند بود که روستایی در وسط آن وجود داشت. یک جاده خاکی طولانی این روستا را به روستاهای دیگر متصل کرده بود. مسیر پرواز رادرست بالای این جاده که با چمن سبزرنگ فرش شده بود تنظیم کردم و بعد از اینکه به روستا رسیدم، بر فراز آن یک دور زدم و مسیرم را به سمت محل پرش تغییر دادم.
همین موقع بود که یک ابر بزرگ سفید را در سمت راستم دیدم و همان لحظه تصمیم گرفتم مسیرم را به سمتش منحرف کنم و پرواز توی ابرها را دوباره تجربه کنم. با سرعتی بین ۲۵۰‌تا ۳۰۰‌کیلومتر بر ساعت وارد ابر شدم. ناگهان همه‌جا کاملا سفید شد. گویی در فضایی خیالی معلق شده بودم. از روی شوق بلند می‌خندیدم و فریاد شادی می‌زدم. شیشه جلو کلاهم در برخورد با ابر پر از قطرات آب شده بود که با سرعت کنار می‌رفتند و قطرات بعدی جایشان را می‌گرفتند.
پس از حدود ۲۰‌ثانیه از ابر بیرون آمدم و مسیرم را به سمت محل پرش ادامه دادم. به سه‌هزارپایی که رسیدم، چترم را باز کردم. دست‌هایم را از توی بال‌ها در آوردم و برای فرود آماده شدم. آدرنالین خونم به بالاترین حد خودش رسیده بود و هم‌زمان احساس شعف و سرخوشی وصف‌ناپذیری داشتم. پس از فرود آمدن، چترم را جمع کردم و راهی محل بسته‌بندی چترها شدم. لحظه‌ای درنگ کردم و برگشتم و سرم را به سمت آسمان بالا گرفتم. آن ابر بزرگ از روی زمین دست‌نیافتنی و خیالی به نظر می‌آمد، اما من به این فکر می‌کردم که همین ۵‌دقیقه پیش در دل غوطه‌ور بودم و پرواز می‌کردم. شخصی به‌راستی می‌گفت فقط چتربازها می‌دانند چرا پرنده‌ها آواز می‌خوانند.

وقتی آن ابر سفید صدایم کرد

کد خبر 249500

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
6 + 3 =