سفرنامههاي چمدان- فرشته درخشش: سلام نیما! حال و احوالت چطور است؟!خواب شب را بر خود حرام کردهام تا آرزوی چندین سالهام را به تحقق برسانم... به سوی یوش در حرکتم تا ریشههای پدرانه شعرت را از نزدیک ببینم و بشناسم...
چند ساعتی میان خواب و بیداری و افکاری نه چندان شاعرانه سپری میشود؛ وقتی میرسیم، به تکاپو میافتم تا چیزهایی را بیابم که میتوانست بر لطافت طبع تو اثر بگذارد: به کوههای سبز مینگرم... به پیچ جادهها... به مسیر زیبای بلده به یوش... هرگز این مسیر را در ظل آفتاب تابستان پیموده بودی؟! حتم دارم نور خورشید آنقدرها هم آزاردهنده نبوده! خنکای نسیم آن وقتها هم همین طور نوازشگر بود، نبود؟!
تابلویی با نام تو سر یک کوچه، نشان میدهد فاصله زیادی با تو ندارم... چقدر خوب که دارم مسیر خانه آبا و اجدادیات را یاد میگیرم! چقدر خوب که پس زمینه تابلوی نامت نقش کاهگل است...
سنگفرش کوچهها مرا یاد کودکانههای محالم میاندازد. نام تو باز هم بر پلاک کوچه سمت راست دیده میشود! وای! چه میبینم؟! آن درخت را که با دیوار خانه همسایه یکی شده، دیده بودی؟! مگر کاهگل و چوب هم میتوانند چنین همسایه شوند؟ آب چشمه هم از کنارشان جاریست! درختی این چنین عاشق باید همیشه آبیاری شود، نباید؟!
از پیچ کوچه گذشتیم و ...
چه خانه زیبایی! خودت هم با دیدن نمای خانه، این چنین ذوق میکردی؟! پنجرهها و چراغهای خانه عجیب دوستداشتنی هستند...
وارد میشویم و درست میان حیاط خانه به استقبال میآیی! سلام میکنم؛ احترام میکنم؛ تو را و همه عاشقانههایت را... کاش سایهبان بالای سرت بود! آیا هنوز هم شبها چشم به راهی؟!
به تنهایی خواهرت هم سرک میکشم... جایش خوب است؛ دیگر تنها نیست...
به در و دیوارها نگاه میکنم... حیاط خوبی دارید؛ باصفا و دلانگیز است... تنها نکته آزاردهنده در چیدمان فضاست. ستونها و درها به پیروی از معماری ایرانی قرینه نیستند؛ یادت هست از اول اینگونه بوده یا هنگام بازسازی به این شکل درآمده؟!
به دور و بر حیاط نگاه میکنم؛ این گلهای ختمی آن وقتها که نبودند، بودند؟! چه شهدی مینوشند زنبورهای این حوالی! یادم باشد وقت رفتن عسل بخرم...
از پلهها بالا میروم؛ طرح رنگین سقف چوبی، زیباست... کفشهایم را درمیآورم و یکی یکی اتاقها را پشت سر میگذارم. پنجدری ها را بیشتر دوست داشتم؛ شاید تأثیر بازی نور با ارسیهای خوشرنگشان باشد..
از تمام موزه، کتابخانه را بیشتر دوست دارم و از اشیا، عینکت چشمم را میگیرد... با دیدن عینک تو، به یاد کلاه داستایووسکی میافتم... چه حس خوبی! لبخند میزنم... آن عکسی که با شراگیم و شهریار گرفتهای را یادت هست؟ تاریخ ندارد! نتوانستم خیالاتم را به درستی به جریان بیندازم...
کمکم وقت رفتن میشود؛ نرسیده به هشتی، نیمتنه برنزیات را میبینم که زیر پرده سرمهای رنگ نشسته و به رفت و آمدها نظارت دارد... بهتر است به جای خداحافظی بگویم به امید دیدار! نظرت چیست؟!
کد خبر 628
نظر شما