چمدان : دکتر حکمت الله ملاصالحی عضو هیأت علمی باستانشناسی دانشگاه تهران و عضو هیأتامنای بنیاد ایرانشناسی در یادداشتی با عنوان "تاملی درمفهوم میراث فرهنگی از دو منظر " که از دل سخنرانی او در نشست«صیانت از میراث فرهنگی در اندیشه و عمل» در هفته میراث فرهنگی که به همت مدیر گروه باستان شناسی دانشکده ادبیات وعلوم انسانی دانشگاه شهید بهشتی، دکتر نگین میری و معاونت آموزشی دانشکده دکتر حمید رضاولی پور و دانشجویان هسته علمی گروه باستان شناسی شکل گرفت، نشأت گرفته است، ضمن تشکر از این دو چهره دانشگاهی نوشت:
شاعر و عارف بنام خراسانی ما حضرت مولوی درمثنوی فرموده اند:
سرزشکر دین ازآن بر تافتی کز پدر میراث مفتش یافتی
مرد میراثی چه داند قدرمال رستمی جان کند ومجال برد زال
حوادث غمانگیز و نگرانکننده و خطرخیز جامعه معاصر ما و نحوه رفتار و مواجهه دولتیان و مدیران ومردم میهن ما با بناها و بافتها و مآثر تاریخی و مواریث فرهنگی کشور، بیاغراق و به صراحت و عیان وعریان به ما هشدار میدهند که ما میراثداران خوبی نبودهایم. میراثبران خوبی هم نبودهایم. آن شایستگی و لیاقت و منزلت صیانت از مواریث فرهنگی و مآثرتاریخی خود را مدتهاست که از کف دادهایم.
همکار و دوست ارجمند و فاضل ما آقای دکتر بهمن نامورمطلق (یکی از سخنرانان حاضر در نشست) که طی سال های اخیرمعاونت صنایع دستی را درسازمان برشانه کشیده اند مباحث مفید وآموزنده ای را درهمین رابطه وپیرامون همین موضوع مطرح کردند. بر وضع رقت بارمآثرتاریخی ومواریث فرهنگی کشور نیز انگشت تاکید ومهرتایید نهادند. مباحث مفید وآموزنده ای را هم درباره اهمیت میراث فرهنگی ولایه های بنیادی ترآن مطرح کردند. ارجاعات ایشان به اسطوره های هلنی دقیق و ژرف کاوانه بود.ما به چنین بازخوانی ها وقرائت های نظری نیازداریم؛ بویژه از اندیشه و زبان و قلم کسی که خود سال ها تجربه عملی وعینی ومستقیم درسازمان داشته ومعاونت صنایع دستی برشانه ایشان بوده است ؛ کارنامه خوب ومقبولی نیز از خود درسازمان بجای نهادند و رفتند.
فیلم هرچند کوتاه لیکن جامعی که آقای شهرام زارع عزیز (باستان شناس) به پیشنهاد بنده درباره وسعت آسیب ها وحجم سنگین تجاوزهایی که به حریم محوطه های باستانی و مآثرتاریخی و دامنه تخریب هایی که به مواریث فرهنگی کشوردر استان های مختلف میهن ما در همین یک سده اخیر وارد آمده و اتفاق افتاده است با دست های توانایشان تدارک دیده و تهیه کرده بودند و با موسیقی غم انگیرنیز آن را آذین بسته بودند و در سالن به نمایش نهادند هم تصویری بود نگران کننده وغم انگیز از نحوه رفتار نامهربانانه دولتیان و مدیران و مردم کشور ما با مآثرتاریخی و محوطه های باستانی و مواریث فرهنگی میهن خویش. آنچه درفیلم به نمایش درآمد مشتی بود از خرمن و خروار تجاوزها و تخریب ها وتاراج ها ! مباحث کوتاه و توضیحات مجملی را که آقای زارع عزیز با فیلم همراه کرده بودند؛ نقاب از چهره بی تفاوتی برخی معاونت های کاسب پیشه سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری میهن ما برمی گرفت و چهره تیره فرصت طلبان و زراندوزانی که موقعیت و منزلت و مقام ممتاز و رفیع سازمان را تا شرکتکده سود وسودا و چپق و چماق تنزل داده اند و بقایی های ناحمید ثابت سازمان شده اند؛ بیش از پیش عیان وعریان می کرد و بتماشا می نهاد.
گرفتار آمدن در برزخ بی تاریخی هم خطرخیز است هم نگران کننده و شکننده. اینکه ندانی و نخواهی بدانی و نخواهی بفهمی در کجای تاریخ ایستاده ای؛ ریشه هایت سردر رحم خا ک کدام اقلیم و عالمی از سنت ها و ارزش ها وجغرافیای مدنی ومعنوی فروبرده اند و از کجا قوت و قوّت می ستانند و چه نسبتی با جهانی که درآن زندگی میکنی داری و ایرانی بودن برایت محمل چه معنائیست ؛چه نسبتی با عالمی که درآن زندگی می کنی داری؛ برکوهی از مواریث مدنی ومعنوی نسل هایی از پیشینیان هم که تکیه زده باشی، همیشه خفته ای و خام و خواب آلوده و خوابگرد و خطرناک و خطرخیز برای میهن وملت وکشورت . به تعبیرحضرت مولوی درمثنوی :
پاسبانی خفت دزد اسباب برد/ رختها را زیر هرخاکی فشرد/روزشد بیدار شد آن کاروان/ دید رفته رخت و سیم و اشتران/ پس بدو گفتند ای حارس بگو/ که چه شد این رخت وآن اسباب کو/ گفت دزدان آمدند اندر نقاب/ رختها بردند از پیشم شتاب
خفته و درخواب که نمیتوان دولتداری و کشورداری کرد. در خواب که نمیشود از تاریخ و فرهنگ و میراث و مواریث فرهنگی و مآثر تاریخی یک ملت صیانت کرد. خفته و درخواب و بیهدف و مقصد که نمیتوان باستان شناس و میراثدار و میراثبرخوبی بود. مهمتر از اینها همه نسبت و رابطه انسان با فرهنگ و مواریث فرهنگیاش یک نسبت و رابطه بیرونی و صوری و یکسویه نیست. این نسبت عمیقا" هستیشناسانه و متقابل و بنیادین است. بنیادین به صد دلیل و به صد معنا .این ما نیستیم که از بیرون مواریث فرهنگی و مآثرتاریخی خویش را صیانت میکنیم. مواریث فرهنگی ما هستند که نحوه بودن و حضور انسانی و تاریخی و فرهنگی ومعنوی ما را در جهان چونان انسان صیانت میکنند و استمرار این حضور را نیز تضمین میکنند. ما زیر سقف مواریثی که امانتداری و مراقبت و محافظت آن را بر شانه گرفتهایم سکنی داریم. نوزاد انسان در دامن این مواریث از همان نخستین دم تولد در آغوش این مواریث افکنده میشود. بیرون از این فضاها ومحیط های فرهنگی هیچ شرطی و تضمینی برای زنده ماندن برایش نیست. در دم میمیرد و طعمه جانوران حیات وحش میشود. نوزاد انسان بیرون از جغرافیای تاریخی و فرهنگی و مدنی و معنوی خویش بیدفاع و آسیبپذیرتر از نوزاد هر موجود دیگریست. حتی آسیب پذیرتراز نوزاد یک حشره و پشره. ممکن است ظاهر این سخن نامتعارف و بعید به ذهن آید لیکن واقعیت این است که نوزاد انسان بالقوه فرهنگی زاده میشود. همه امکانات و توانمایههای فرهنگی شدن و فرهنگپذیری در هستی کوچک او پیشاپیش وجود دارد. از خندیدن و گریستن و تکلم و حس زیباشناختی و استعداد ساختن و آفریدن وابداع و روی دوپا راه رفتن گرفته تا تفکرانتزاعی وتخیل ورزی و حافظه نیرومند.
مستحکم و بظاهر امنترین پناهگاه طبیعی در حفظ جان و صیانت از زندگی نوزاد انسان از یک کلبه ساده و محقر ساخته اندیشه و دست آدمی، آسیبپذیرتر و ناامنتر است. ما آدمیان هستندگانی فرهنگی و فرهنگپذیر هستیم. به بیان صریحتر انسان هستندهایست فرهنگی و فرهنگپذیر و فرهنگساز وذاتا" خلاق و بهرهمند از امکانات وجودی بیبدیل و بینظیر، درپی افکندن و بنیاد نهادن و ساختن و آفریدن عالم انسانی خویش. مآثر و ودایع و امانات تاریخی و مواریث فرهنگی از هر نوع و جنس و متعلق به هر دوره و جامعه و گروه اجتماعی تصویری واقعی و ملموس از وحدت پیکروار یا ارگانیک و گشودگی وجودی آدمی درجهاناند.
. شرط حضور انسانی ما در جهان در گرو نسبت و رابطه زنده و گرم و حضوری ما با چنین مواریثیست. انسان بودن و نحوه حضور انسانی ما در جهان با مواریث فرهنگی ما تعریف میشود. به دیگرسخن این ما نیستیم که یک سویه فرهنگ و مواریث فرهنگی خویش را تعریف میکنیم این فرهنگ و مواریث فرهنگی ماست که ما را تعریف می کنند. انسان نه در خلاء انسان است و نه در خلاء تعریف میشود. فرهنگ و مواریث فرهنگی مصادیق عینی و زنده و شاخصههای واقعی تعریف ما از انسان بودن خویش چونان هستندگانی فرهنگی هستند.
نحوه بودن و حضور انسان در جهان و شخصیت و هویت فردی و جمعی انسان در بستر و بطن همین جغرافیای فرهنگی و معنوی رقم خورده است. فرهنگ تقدیر انسان بودن ماست. نسبت انسان با فرهنگ و مواریث فرهنگیاش چنانکه در پیش یادآورشدیم سرشتین و ژرف و بنیادین و هستی شناسانه است . مواریث فرهنگی در بیرون از فضای وجودی و اقلیم و عالم انسانی ما و در جغرافیای دیگری نیستند. همبود ما هستند. این همبودی و همزیستی فوری و حیاتی و ریشهای و اجتناب ناپذیراست. در هر دم زندگی و نحوه بودن و شدن و حضور ما در جهان این مواریث نقش مستقیم و موثر و تعیین کننده دارند. با همه سپهرهای وجودی ما اعم از حس و فکر و عقل و آگاهی و فهم و وهم و روان و رفتار ما سخت و استوار درهم تنیده و در پیچیدهاند.مواریث فرهنگی اعم از به اصطلاح رایج، ملموس و ناموس، ودایع و امانات تاریخی، اقلام و اشیاء و هویات متفرق و منفرد بیرونی و نهاده در بیرون از فضای وجودی ما نیستند. آنها به این یا نحو امتداد و بسط وجودی ما هستند. با رگ و پی هستی و حیات ما با شخصیت و هویت ما با روان و رفتار و نحوه بودن و شدن و حضور انسانی ما در جهان سخت و استوار درپیچیدهاند و درهم تنیدهاند. مواریث فرهنگی و مآثرتاریخی مادههای خام طبیعی نیستند. میان ساده و ابتداییترین ساختههای جامعه و جهان بشری ما و پیچیده و ظریفترین فناوریهای دوره جدید وحدت و پیوند و پیوستگی بنیادین و پیگروار یا ارگانیک وجود دارد. فرهنگ سپهر معناهاست و مواریث فرهنگی از هر جنس و نوع و متعلق به هر دورهای گرانبار و پرمایه و غنی از معانی و فحاوی معنادارهستند. حتی وقتی چونان اثر منجمد و متوقف در جوف این یا آن لایه باستانی کاوید و کشف میشوند نیز گرانبار از معانی مفقود هستند. اثر بودگی یک شیئ مسبوق به سابقه موثران غایب و فاعلان و عاملان انسانی وناانسانیست.
در هیچ دورهای آنگونه که در دوره جدید فرهنگ و سرشت فرهنگی انسان و نحوه بودن و حضور فرهنگی و چگونگی و فرایند و مراحل فرهنگ پذیرشدن آدمی و مواریث فرهنگی و مآثرتاریخی او چونان ماده معرفت و موضوع شناخت مورد پرسش و پژوهش قرار نگرفته و برای انسان مسئله نبوده و دربارهاش سخن نرفته است. انسان، فرهنگ، تاریخ، جامعه از سئوآل خیز و مناقشه انگیز و محوری و سرگیجهآورترین موضوعات و مباحث متفکران و مورخان وعالمان انسان و فرهنگ و اجتماع روزگار ما بودهاند.سهم دانش باستان شناسی در این میان از همه چشمگیرتر و وسوسه انگیزتر و جذابتر و دلرباتربوده است. چگونه و چرا چنین شده است؟ همه مباحث این سخنرانی از صدر تا ذیل بر مدار پاسخ به همین دو پرسش بسط یافته است و میگردد.
تا هنگامی که یک فکر، یک باور یا یک چیز در جان ما در زندگی ما حضور دارد و با آن چیز همبود و همزیست هستیم و با آن احساس یکی بودن میکنیم و میان ما و آن فکر و باور یا آن چیز فاصله و فراقی و شکاف و شقاقی اتفاق نیافتاده است و حضورش را در فضای ذهن و ضمیر وعقل و آگاهی خود گرم احساس میکنیم؛ تمایل نداریم و مشتاق نیستیم درباره اش سئوآل و بحث کنیم. چون برایمان مسئله نیست. دوبودگی یا دوئیّتی درمیان نیست. چون در دل ما در جان ما در حافظه ما در فکر وعقل وآگاهی ما و در یک کلام در فضای وجودی خویش حضورش را زنده احساس میکنیم چون از دل ما نرفته است و غایب و نهان نشده است چون چنین است تمنّایش از بیرون برایمان مورد ندارد. شاعران ما در همین رابطه سرودههای نغز و آموزنده بسیاری را برای ما به میراث نهادهاند. فروغی بسطامی را ببینید:
کی رفتهای ز دل که تمنا کنم تو را/ که بودهای نهفته که پیدا کنم تو را/ غیبت نکردهای که شوم طالب حضور/ پنهان نگشتهای که هویدا کنم تو را
[caption id="attachment_38284" align="aligncenter" width="700"] دکتر حکمت الله ملاصالحی[/caption]
این همان نسبت و منظرگاه زنده و بیواسطه و بازیگرانه و حضور به شهود یا شهودی فرهنگ و مواریث فرهنگی در جان ما و در نحوه بودن و حضور ما در جهان است. وقتی بداهت حضور بیواسطه یک چیز برایمان محرز است و مسلّم ذهن ما ضرورتی احساس نمیکند درباره آن چیز بپرسد که چه هست و چه نیست. اعضای یک خانواده که زیر یک سقف زندگی میکنند از یکدیگرهر صبح و شام نمیپرسند چه نسبتی با هم دارند. بر سر نسبت و خویشاوندیشان با هم بحث و مناقشه نمیکنند. اساسا" بحث و مناقشه بر سر بدهیات و مسلّمات برایمان ملالآور است و مناقشهها را دامن میزند. همه که فیلسوف نیستند بدهیات را به میدان چالش و بحث فرابخوانند. وقتی همین اعضای خانواده زیر یک سقف سالها خویشاوند هم و در کنارهم زیستهاند بر اثر حادثهای، سیلی و زلزلهای و طاعون و طوفانی و یا جنگ و هجومی و آسیب سنگینی ناخواسته و ناگهان از هم جدا شوند و سالها یکدیگر را نبینند؛ طبیعیست که بچرخند و بگردند و بپرسند کجایند و کدامیک از اعضای خانواده همچنان زنده و در قید حیات است و کدام یک از میان آنها رفته و فوت کرده است. چه بسا خرمن تلاشها و جستجوهایشان همیشه مقرون به نتیجه نشود. جامعه و جهان بشری ما از جمله جامعه و جهان ایرانی ما اینک یک چنین قیامتی را تجربه میکند. در یک چنین قیامتی بسر میبرد. قیامتی زلزله خیز که ارض همه تاریخ را در مقیاسی جهان به لرزه درآورده است.
جهانی که اینک همه فرهنگها همه جامعهها از بومی و رومی، آسیایی و آفریقایی گرفته تا قاره غربی که کانون و خیزشگاه چنین زلزلهها و طوفانهای عظیم تاریخی طی سدههای اخیر بوده است زیر آوارهای سخت و سنگین سنتهای دینی و نظامهای ارزشی و ساختارهای فکری و مدنی و معنوی و مواریث هزار تکه شده و درهم ریخته و فروپاشیده و درهم شکسته بسر میبرد. ستونهای استوار هرکول سنتهای کهن همه یک بیک فروپاشیدهاند. جهان قاره سرخپوستان بومی در همان سده های نخست مواجهه با مهاجمان قاره غربی که مجهز به فناوری گرم و آتشناک بودند از پای درآمدند و سرزمینشان به اشغال مهاجمان درآمد و به موزه تاریخ پیوستند. فرهنگها و جوامع بومی قاره آفریقا یکی از پی دیگری چونان کوه یخ در برابر فناوری آتشناک مهاجمان قاره غربی ذوب شدند و جمعیتهایشان به اسارت و بردگی و کار اجباری به قاره سرخ پوستان کوچانده شدند. اوضاع در اقیانویسه و جنوب شرق آسیا بر همین منوال بود. کاپیتان فرمانده جمیز کوک بریتانیایی که هم دریانوردی مجرب هم جغرافی دان وقوم شناسی کارآزموده، بود درسال 1768با هیات اکتشافی خود انگستان را به سمت اقیانوس آرام وجنوب شرق آسیا واقیانوسیه ترک کرد(یووال نوح هراری، انسان خردمند:تاریخ مختصربشر"ترجمه نیک گرگین،تهران: فرهنگ امروز1397:384). نتایج سفرهای هیات اکتشافی کوک انگلیسی و وقایع اتفاقیه عظیم تاریخی که چونان زلزله مناطق جنوب شرق آسیا و اقیانوسیه را در آن زمان لرزانده و آوارهای سنگینی را که بر سر بومان فرو ریخته و نسل کشی و نابودیشان را بدنبال داشته است خواندنیست.
"درطی یک قرن پس ازسفر اکتشافی کوک، مهاجران اروپایی حاصلخیزترین زمینهای استرالیا و نیوزیلند را از چنگ ساکنان قبلی شان درآوردند.90درصد از جمعیت بومی کاهش یافت و بازماندگان با سرکوب یک رژیم خشن نژاد پرست روبه روشدند.سفراکتشافی کوک برای بومیان استرالیا ومائوری های نیوزیلند سرآغاز فاجعه ای بود که هرگز ازآن رهایی نیافتند(همان:386).
"سرنوشت بومیهای تاسمانی از این هم بدتر شد.آنها بعد از ده هزارسال بقا در انزوایی پرشکوه، درطی یک قرن بعد ازسفر کوک به طور کامل تا آخرین نفر، ازجمله زنان وبچه ها، نابود شدند. مهاجران اروپایی در آغاز حاصلخیزترین قسمت های جزیره را ازآنان گرفتند وسپس حتی به باقی ماندهء سرزمین های وحشی هم طمع ورزیدند وبه طور نظام مند به شکاروکشتارآنان پرداختند. اندک بازماندگان آنان در یک اردوگاه کار اجباری میسیونری محصور شدند و مبلغان خوش نیت، اما نه لزوما" گشاده نظر، سعی کردند شیوههای زندگی مدرن را به آنها بیاموزند. به تاسمانیاییها خواندن ونوشتن، تعالیم مسیحیت و" مهارتهای سودمند" مثل دوختن لباس وکشاورزی آموزش داده میشد. اما آنها از آموختن سرباز زدند. و بیشتر افسرده شدند و نهایتا" تنها راه از دنیای مدرن علم وپیشرفت را اختیار کردند، که همان مرگ و نابودی بود(همان:387-8).
"افسوس که علم و پیشرفت این بومیان را بعد از مرگشان هم به حال خود نگذاشت. پیکرهای آخرین تاسمانیاییها، به نام علم، دراختیار انسان شناسان و موزه داران قرارگرفت.آنها را کالبد شکافی کردند، وزن کردند، اندازهگیری کردند و در مقالات آموزشی مورد تجریه و تحلیل قراردادند؛ جمجمهها و اسکلتهایشان در موزهها و در کلسیونهای انسان شناسی به نمایش درآمد. بالاخره در سال 1976"موزه ی تاسمانی" رضایت داد تا اسکلت تروگانینی (Truganini)آخرین زن بومی تاسمانی که صد سال قبل مرده بود، به خاک سپرده شود."کالج سلطنتی جراحان انگلیس" نمونههایی از پوست وموی او را تا سال 2002 نگه داشت"(همان:387).این موزه های عالم مدرن بنیاد پذیرفتند.
شش یا هفت نسل عقربه زمان را که به عقب برایند و از بالا به تاریخ جهان نگاه کنید مناظردیگری را خواهید دید.در آن زمان هر فرهنگی هرجامعه ای هر قوم و قبیله و ملت وامتی در مسیر و زیرسقف آسمان و در اقلیم وعالم و جغرافیای تاریخی خود ره میسپرد. تقدیرتاریخ خود را برشانه میکشید. نسبتی زنده و گرم و واسطه با مواریث فرهنگی ومدنی و معنوی خود داشت.در درون سنتهای اعتقادی و نظامهای ارزشی خود زندگی می کرد و بازیگر پرده نمایش تاریخ و فرهنگ خویش بود.شکاف و شقاقی میان گذشته و اکنون نبود. گذشته در اکنون حضوری گرم و زنده داشت. میان صورت و ماده، ماده و معنا، جام و باده جدایی اتفاق نیافتاده بود. جابجایی های عظیم مدنی و معنوی و رانشهای بیسابقه و نفسگیر تاریخی که طی سدههای اخیردر تاریخ، فرهنگ،جامعه و جهان بشری ما اتفاق افتاده است برای بسیاری از فرهنگها و جوامع روزگار ما سخت و سنگین و غافلگیرکننده بوده است وهمچنان نیز شرایط نفسگیر و غافلگیرکننده است. زلزلههای سخت و سنگینی که پس از قرون شانزده و هفده وهجده و نوزده که به سدههای رنسانس و در دو سده سپستر به عصر روشنگری تعبیرشده است پی به پی قاره اروپا بویژه جوامع اروپای غربی را لزراند؛ پس لزرههای آن زلزلههای سخت و سنگین در همه قاره احساس شد و ارض تاریخ همه قارههای مدنی ومعنوی را درمقیاس جهانی تکان داد و آوارهای عظیمی از سنتهای دینی و نظامهای اعتقادی و ارزشی و فکری این جوامع را برسرشان فروپاشید و ستون فقرات ساختارهای کهن را درهم شکست.
پرچم امت واحده مسیحی تنها در قاره غربی از فراز کلیسای مسحیت پاپها و اسقفهای اعظم و کاردینالها و کشیشان به زیر کشیده نشد و روی آوار آن سنتها و باورها و آموزههای کلیسایی قرون وسطایی تنها ملت – دولتهای عالم مدرن سر برنکشیدند. در همه قارههای مدنی و معنوی دیگر نیز چنین شد و چنین اتفاق افتاد. طراحی و مهندسی مرزها و مرزبندهای جدید روی آوار امتهای واحده پیشین دیگر نیز در همه قارههای مدنی و معنوی و جغرافیای تاریخی آغاز شد و در جغرافیای سیاسی عالم مدرن، نظامهای سیاسی دیگری برصحنه آمدند که بسیارشان جعل تاریخ دوره جدید بودند و نه ملت – دولتهای واقعی و با پیشینه وزمینه وخمیره تاریخی و فرهنگی و مدنی و معنوی پرمایه و غنی و قوی. در قاره غربی نیز ملت – دولتها و نظامهای سیاسی که خمیره و زمینه و پیشینه تاریخی و فرهنگی و مدنی و معنویشان سستتر و نا استوارتربود تنور حس و فکر و ذایقه نژاد پرستی و کششهای نژاد پرستانه و قوم گرایانه برای پر کردن حفرههای تاریخی و فرهنگی و مدنی و معنوی در آنها داغ تر و ملتهب تربود.این نحوه نگاه و پدیده شوم و رفتارهای تفرقهافکن را نیز شما در بسیاری از نظامهای سیاسی روزگار ما که جعل قدرتها و نظامهای سیاسی استعماری عالم مدرن هستند میبینید. هرجا پوسته پیشینه مدنی و عقبه معنوی جامعهها سستتر و ساختارها سست بنیادتر و شکنندهتر مجال و زمینه برآمدن و خروج آتش حس و فکر باطل قبیلهگرایی و نژاد پرستی مهیاتر و دست اندازی و سرقت مواریث فرهنگی و مشاهیر ملتهای تاریخی بیشتر و بازارتحریفها پررونق تر!
[related-post id="34683"]
کد خبر 38273
نظر شما